پریا برگشته. چند روزی هست و باز میره. برنامهی فشردهای داشت واسه
دیدن دوستاش. اندازهی ناهار، چند نفری رفتیم بیرون. از همیشه که برمیگشت این بار،
کمترین زمانی بود که با هم بودیم. حتی نشد خوب حرف بزنیم.
بعد، با سپیده رفتیم تو خیابون قدم زدیم. من داشتم جون میدادم واسه
خواب. کنار خیابون عکس گرفتیم. کنار دیواری که نقاشی کرده بودن. خونه که برگشتم یه
طوریم شد. جلوی آینه وسیله ریخته بود. سشوار و اتو رو زمین ولو. شلوار و جوراب وسطِ
اتاق... و صورت من. سایه و خط چشم و کرم... اصلاً لازم بود؟ واسه همین یه ذره؟
واسه دو ساعت؟ چم شد یهو. به نظرم کارِ مسخرهای اومد. ظهر زودتر از اداره زده
بودم بیرون که چی بشه؟ از پریا دلخور نبودم که وقتش تنگ بود. کلاً چند وقتی هست
عصبیام. برای شیما مینویسم تازگی اینطور شدم. مینویسه تازگی رارا؟ تو چشمای من
نیگا کن. خندهام میگیره. آخه همیشه همینطورم. شیما بهتر میدونه. حالم خوبه.
اکثر اوقات خوشحال و خوشم اما چند لحظه یک بار یکی تو سرم داد میزنه و میگه
به جهنم. سپیده حرفای خوب میزنه برام. ناراحت میشم که من اون دوستِ ناراحتِ
سپیدهام. چطور تحملام میکنه؟ س افسانه...
ادامه مطلبما را در سایت افسانه دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 1boredraraf بازدید : 9 تاريخ : يکشنبه 8 اسفند 1395 ساعت: 1:00